مطالبی را که مینویسم، روایت پدرم میباشد که به شرح زیر است:
تابستان
1379 بود که فرزند اولم با مشکلات زیادی چون: معلولیت و ... به دنیا آمد.
پزشکان گفتند هیچ امیدی به بیناییاش ندارند. شبهای قدر بود، دلم گرفته
بود و به دلیل مشکلات، نمیتوانستم در مساجد شرکت کنم. نیمههای شب بود، با
دلی سوزان و غمگین، پای برنامهای نشستم که مستقیم از مرقد مطهر امام هشتم
پخش میشد، همراه آنها گریه کردم، قرآن بر سر نهادم و ... خوابم گرفت. روز
بعد، از اداره به من زنگ زدند و گفتند: «آقا آماده شو برای زیارت امام
رضا(ع)، قرعهکشی شده و دو نفر، شما و آقای حجت نصرالهی، برنده شدهاید و
... ». با کاروان معلمان استان، عازم مشهد شدیم. در پنجرۀ فولاد گفتم: «یا
امام رضا، چشمان محمدجوادم را از تو میخواهم».
...
روز آخر زیارت، همۀ دوستان وارد حرم شدند؛ ولی من چون دوربین همراه
داشتم، خادمین، مانع ورودم شدند و از من جهت تحویل دوربین، شناسنامه
خواستند که همراه نداشتم. خلاصه، در صحن روبهروی ضریح مطهر ایستادم و در
دل گریه کردم و گفتم: «چون دوست نداری برای خداحافظی خدمت برسم، خیلیخوب،
ما بد! شما که کریم هستید و ...»، دیدم کسی دستی روی کتفم زد و گفت: «برادر
سبزی اینجا نشستی!» برگشتم، پیرمردی بود. گفتم: »شما؟»، گفت: «من هم از
کاروان ایلام هستم، شما را دیدم». ماجرا را گفتم. گفت: «نگران نباش، من
شناسنامه همراه دارم»، با خوشحالی رفتیم و دوربین را تحویل دادم و مجدداً
زیارت و خداحافظی کردیم. خلاصه، در راه برگشت، به قم رفتیم و حضرت معصومه
(س) و مسجد مقدس جمکران را زیارت کردیم. غروب بود و ما عجله داشتیم. اتوبوس
آبدانان نیز ساعت 2 از تهران حرکت کرده و ساعت 4 در قم بود. ناامید شده
بودیم و باید اجباراً همراه کاروان تا ایلام میرفتیم و یک شبانهروز دیگر
معطل میشدیم. به دوستم گفتم: «ناراحت نباش. خدا را چه دیدی؛ شاید الان
اتوبوسی پیدا شد و گفت آبدانان بیاد بالا». خندید و گفت: «فلانی! اتوبوس،
سه ساعت پیش از قم گذشته».
داشتیم
بحث میکردیم، متوجه شدم اتوبوسی از ما سبقت گرفت که پشت شیشهاش نوشته
بود شهر من آبدانان، داد زدم: «آقای نصرالهی نگاه کن، اتوبوس آبدانان!!»
خلاصه، با بوق و چراغ موفق شدیم آن را نگه داریم. از بچههای ایلامی
خداحافظی کردیم و سوار ماشین آبدانان شدیم. از مسافران پرسیدم: «شما باید
سه ساعت پیش، قم میبودید؛ چرا حالا؟!!» جواب دادند: «ای بابا! اتوبوس خراب
شد و ما هم معطل شدیم و ...». گفتم: «الهی شکر! قربونت برم امام رضا که
زائرانت را تنها نمیذاری».
خلاصه،
وقتی به خانه رسیدم، خانم گفت: «بچه تغییر کرده» گفتم: «چطور؟» گفت:
«چشمانش میبیند، دارو را رد میکند و ...». به سرعت او را به تهران بردم،
نزد متخصص بینایی اطفال. دکتر یزدیان بعد از معاینه، گفت: «این بچه سالمه،
برای چی آوردینش؟» گفتم: «دکتر! شش ماه پیش معاینهش کردید و گفتید: مطلقاً
بینایی ندارد» ... و متوجه شدم که شفاعت امام رضا (ع) نصیبش شده.
السلام علیک یا سریع الرضا! یا غریب الغرباء!
خاطره از: شیما سبزی: آبدانان
جشنواره سفرنامه و خاطره نویسی رضوی که همه ساله در استان ایلام برگزار می شود ،آثار برگزیده سیزدهمین دوره خود را در قالب کتاب روایت وصال منتشر کرده است که یکی از خاطره های برگزیده این جشنواره در بخش خاطره در رده زیر 18 سال انتخاب شده است.